نیم ساعت پیش....تازه از سر کار اومده بودم خونه...تازه یه تی بگ واسه خودم انداخته بودم تو لیوان داشتم تو نت می چرخیدم که کسی آهسته زد به در

رفتم درو باز کردم

خانوم همسایه بود...من باهاش آشنایی ندارم یکی دوبار دیدمش...گفت اتو  رو لازم ندارید؟ ما رفتیم شمال اتو اونجا جامونده(یه خونه تو شمال دارن )

دیگه منم چی بگم....رفتم اتو رو بهش دادم گفت لازمش که ندارید؟گفتم امروز نه فردا صب شاید همسرم...

اتوی نازنین خوشگلمو دادم رفت...

راستش تاحالا اینطور چیزا رو نه از کسی قرض گرفتم نه به کسی قرض دادم مامان هم محاله از کسی چیزی قرض گرفته باشه

خدا یا  من آدم گدایی نیستم اما اتوی جهازمه آخه

نزنه بشکونه یهو اتوی جهازمو 

 

دیگه از اونا از کجا پیدا کنم؟؟؟؟؟

باباجونم از هایپر خریده بود آخه

امروز خیلی خیلی خسته بودم اومدم خونه یکمی تو نت چرخیدم بعد گفتم برم بخسبم که مامان زنگولید. یه ساعتی با مامان حرفیدم بعد گفتم برم شام بار بذارم و بخسبم تا گنزالس بیاد

لپه رو ریختم تو قابلمه مسی عزیزم که تازه خریدمش تفت دادم رب هم زدم اومدم گوشت هم بریزم توش دیدم ای داد بیداد گوشت تو فریزر نداریم فقط چرخ کرده داریم و ماهی

حتی مرغ هم نداشتیم. منم دیگه چیکار میکردم .نمیتونستم که تو قیمه ، بجاي گوشت ، وردارم ماهی بریزم

یکهو دیدم یه بسته گوشت آبگوشتی داریم همونو درسته انداختم تو قیمه....اينم يكي برامون قربوني آورده بود نذري بود

دیگه قیمه ی امشب کلا بوی آبگوشت که می داد که هیچی گنزالس بینوا هی باهاش ور می رفت یه تیکه گوشت از توش پیدا کنه همش استخوان بود و ازین غضروفها که عین ژله می مونه

گنزالسم از این ژله ها بدش میاد هی من میگفتم بخور مگه تو کله پاچه دوست نداری خوب اینم پاجه س دیگه...اینم چندشش می شد نمیخورد

خلاصه خوش بحال گربه ها ميشه امشب

امروز پيرزن ترك زباني اومده بود باجه ي بغليم؛ ميگفت بش يوز تومن ور...من ترجمه كردم پنجاه تومن بده...يه مشتري گفت خانوم چرا غلط ترجمه ميكني ميگه پونصد تومن بده

منم اينطوري شدم

رزالي از بابا بپرس اگه بش يوز ميشه پونصد، پنجاه تومن چي ميشه

 

گل مرواريد

 

شکلکـــْـ هایِ هلــن اليماه برگشته    

و چنان بي تابم

                         كه دلم مي خواهد

                                                      بدوم تا ته دشت

                                                                           بروم تا سر كوه

 

حالا دست دست  شهي مهي اقدس حالا بشكن و بالا بنداز بشكن و بالا بنداز

حالا اينور و اونورش كن اينور و اونورش كن

حلا قل قل قل بده اين كمرو قل بده اينورش كن اونورش كن اينور و اونور و اينورش كن

 

بياد قديما كه واست جشن ميگرفتم ال ال جونم

این روزای من

سه ماهه آخر سال که میشه کار من و گنزالس چندین برابر میشه.باز خوبه من تعطیلات رو خونه ام.گنزالس تعطیلات رو هم باید بره سر کار.مثل همین امروز که اول صبحی رفته و من توی خونه تنهام.

فرصت خوبیه که به درسهام برسم مخصوصا اون پروژه که باید واسه آخر هفته تحویل استاد بدیم. مسئولیت همه گروهم خودم قبول کردم.از تهیه مطلب و فایل پاور تا ارائه فرمول و ارائه کنفرانسش.اين ترم هم خيلي غيبت داشتم بيشتر جزوه هام كامل نيست

دلم گرفته تنهایی تو خونه. تو سایتها خوندم بنیامین و همسرش تصادف کردن و همسرش فوت شده...چقد دنیا بی ارزشه واقعا...باید اخلاقمو بهتر کنم رفتارمو با گنزالس خوبتر کنم...تا اگه فوت شدم یه ذره دلش برام بسوزه ..

دلم گرفته این هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

باید ایمان آدم اونقدری قوی باشه که وقتی چالشی براش بوجود میاد از خود خدا کمک بخواد، به خود خدا توكل كنه ، و بعدش وقتي كه ديگه همه چيز رو سپرد به خدا ، ديگه خيالش تخت تخت بشه

خداجون چون نمي دونم صلاح كدومه و ذرستش جيه و چي به نفع ما هست و چي نيست، پس سپردم به خودت

۹ سال بیشتر نداشتم که از پچ پچ اطرافیان متوجه شده بودم یه نفر جدید داره به خونواده اضافه میشه. یه نفر که وقتی بیاد، ديگه من بچه آخري نيستم. اون ميشه بچه آخري. اونوقت ديگه من از كانون توجه خارج ميشم و اون در كانون توجه قرار ميگيره. و اين حسادت بچه گانه اي در من بر مي انگيخت. اما وقتي اومد ، انقدر شيرين بود كه اون حس حسادت رفت و جاي خودشو به دلسوزي ، مهربوني و علاقه مندي داد. انقدر دوستش داشتم كه از همه چيزم بخاطرش مي تونستم بگذرم. حتي وقتي يه روز تو ۱۱ سالگي م  ساعت ۱۱ ظهر كه ميخواستم برم اجراي سرود وتوي اون سن و سال، اون اجرا برام خيلي مهم بود و اون كوچولوي دوست داشتني جيش كرد رو مانتوم ، نتونستم برم و وقتي يكي دو ساعت دير رسيدم همه گفتن كجاييي...چرا نيومدي....من ذره اي از علاقم بهش كم نشد و اصلا انگار هيچي برام جز خودش مهم نبود....

عزيز دلم بازم همون حرفاي تكراري...دنيا خيلي كثيفه ...جامعه پر از گرگه...پر از آدماي در ظاهر بزرگ اما درواقع حقيري كه مي خوان سر ديگري كلاه بذارن ... ميخوان از ديگران سو استفاده كنن  تا نفعي ببرن

روزي هزارتاشو مي بينم...تو براي من همون بچه كوچولويي با موهاي طلايي كه صورتش غرق خنده بوده هميشه..همون بچه ايي كه غم و غصه نميشناخت و فقط مي خنديد و انگار اصلا سرشتي متفاوت با بقيه خواهر برادراش داشت...من چطوري مي تونم تو رو تنها بذارم تو اين روزگار غريب؟ اگه مشكلي برات پيش بياد من بايد برم سرمو بذارم زير ريل قطار...من نسبت به تو احساس مسئوليت مي كنم...من وظيفه دارم تا جايي كه مي تونم عاقبت راهي كه مي خواي بري رو از ابتدا برات روشن كنم...مجبورم با محبت و اگه نشد با توپ و تشر تو رو از عاقبت بعضي از كارات بترسونم... هرچند گاهي ازم برنجي

تا بي گدار به آب نزني. به جان تو همين امروز داشتم فكر ميكردم كه اي كاش سي،سي و پنج ساله بودي تا من ديگه غصه ت رو نخورم...دلم ميخواست تو همون بچه ي شاد و خندون بودي كه حالا بزرگ شده و بدون ريسك و خطر كردن ميره سراغ يه راهي كه قبلا امتحانش رو پس داده و خطرش حد اقله...اما تو دلت ميخواد راه هاي متفاوتي رو انتخاب كني

من نمي تونم و نبايد جلوتو بگيرم ...تو مثل من فكر نميكني و من هم چنين توقعي ازت ندارم. وقتي چند نفر مثل هم فكر كنن يعني در واقع هيچكدوم فكر نمي كنن...من توقع ندارم ازم تبعيت كني اما...

توقع دارم توي راهي كه انتخاب مي كني ، به هشدارهاي من توجه كني.من تاجايي كه عقلم برسه خطرات رو جلوي چشمت روشن ميكنم و مشكلاتي كه خداي نكرده ممكنه براي هر فردي با هر سن و سابقه ايي رخ بده...و از تو توقع دارم حواست جمع باشه تا كلاه سرت نره ...تا توي دردسر نيفتي... بي احتياطي رو به حداقل برسون... با من مشورت كن تا نگرانت نشم.. همينجا به من قول بده اگه يه روزي مشكلي برات پيش اومد تك و تنها نري به جنگش...من كه نمردم...منو در جريانش بذار... شايد گرهي رو تو بتوني با دندون باز كني و من با دست بتونم...

و يه چيز ديگه

به هيچ احد الناسي اعتماد كامل نداشته باش .... دنيا و آدماش هزار هزار رنگ دارن لامصبا... اگر كسي  خارج از خانواده ت بهت لطفي كرد هرگز بحساب خوبي ش نذار...شك نكن نفعي براش هست...مگر اينكه خلافش بهت ثابت شه... اعتماد نكن تا ضرر نكني عزيز دلم...و اينم بدون اگه مشكلي برات پيش بياد بعد از خدا من با همين بضاعت كم مثل كوه پشتت واميستم و عقلي، عملي، مالي و عاطفي هرچي كه از دستم بربياد برات انجام ميدم و نميذارم آب تو دلت تكون بخوره و اگه تو نخواي اصلا نميذارم كسي بفهمه ...حتي گنزالس عزيزم كه اينهمه دوستش دارم

هميشه دلم ميخواست اين حرفا رو يه جايي بهت بزنم تا اينكه خودت سر صحبت رو باز كردي...نميدونم منو چي مي بيني و راجع به من چي فكر ميكني اما من دلم ميخواد تو به خوشبختي و رضايت برسي در زندگيت . شايد خوشبختي معاني مختلفي براي آدما داشته باشه اما رضايت براي من و تو در زندگي مطمئنم كه يكسان تعريف ميشه.دلم مي خوا خطا نري تا ضرر نكني.چون اگه تو ضربه ايي بخوري من هزار برابر دردم مياد...كوچولوي دوست داشتني من حالا ديگه بزرگ شده و من اينا رو مي فهمم بخاطر همين توقع ندارم هنوزم زير سايه ي من حركت كنه اما توقع دارم با احتياط، محكم، معقول و منطقي و صد البته خدا پسندانه قدم بر داره. همين و بس.شاد باشي كه از شادي تو دلشادم/تا تو شادي ز غم هر دو جهان آزادم/لذت زندگي من همه خرسندي توست/ بي وفايم كه وفايت برود از يادم 

 

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ، ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ...

روزگار خوش آقاي آ     اپيزود اول

آقاي آ كيه؟ يكي از همكاراي منه متولد۴۳. يعني سال ۵۷ زمان انقلاب حدودا۱۴سال داشته. پدرش اون زمان تو شهرباني كار ميكرده و الان پيرمرديه بازنشسته. خود آقاي آ ۲ سال ديگه بازنشسته مي شه ولي هرگز ازدواج نكرده و مجرده

با وام بانكي سالها قبل نزديك خونه باباش يه خونه خريده و همونجا تنهايي زندگي ميكنه. خونه ايي تو خيابون دكترمحمدهوشيار . از اون محله هاي نزديك ميدون انقلاب كه خيلي هم قديمي و نوستالوژيكه و يه عالم خونه هاي يكي دو  طبقه و آجرنماي قديمي در خودش جاداده با كوچه هاي باريك و بالكن هاي كوتاه و درهاي كوچيك قديمي كه من هر وقت مي بينم ياد صحنه هاي تظاهرات سال۵۷ كه تي وي تو ايام دهه فجر نشون ميده مي افتم

هميشه با خودم ميگم آدماي اين خونه ها چه صحنه هاي درگيري كه نديدن. چه اضطراب ها كه نكشيدن.پشت در هركدومشون هزاران بار تير اندازي شده. شايد خيلياشون هم آدمهاي فراري از تظاهرات يا شعار نويسهايي كه سربازا دنبالش بودن تو خودشون پناه دادن

بگذريم

آقاي آ اصلا فازش با اين چيزا كه گفتم متفاوته.

آقاي آ تو دنياي زمان قبل از انقلاب زندگي ميكنه اصلا. يك آدم نوستالوژيكيه كه نگو و نپرس. همينجوري كه مشتري راه مي اندازم گوشم به حرفاي اينه كه هر بار هم مخ يكي رو كار ميگيره با حرفاش و يادآوري هاش از زمان قبل. اصلا اين آدم انگار تو  دهه ۴۰ تا ۵۰ زندگي ميكنه ! البته هيچوقت باهاش مستقيما حرف نميزنم راجع به اين مسائل چون اندكي هم ممكنه خاطراتي تعريف كنه كه من بعنوان يه خانوم شايسته نيست پاي حرفاش بشينم. همون دزديده گوش دادن بهتره. البته اصلا براش مهم نيست چون بلند بلند حرف مي زنه

خوب با اين سن و سالش هنوز ازدواج كه نكرده باباي بدبختش هم سرطان پروستات داره اين ميبردش اينور اونور دوا درمونش ميكنه.خواهرم نداره. دو سه تا داداش داره كه اونام هركدوم فيلسوفن واسه خودشون. يعني خلاصه اين آقاي آ هيچ دلخوشي ايي نداره تو زندگيش.

دلم ميخواد دنيايي كه از نظرش عاليه و دوست داره ايامش اونجوري بگذره رو برا خودم  تصوير كنم. همينكارو ميكنم تو پست بعدي. همه چيزايي كه خواهم  نوشت از بين حرفاي خودش الهام گرفتم با صحنه هايي كه خودم توي تي وي يا نت ديدم از دهه ي ۴۰ و ۵۰ . همه رو باهم گره مي زنم و يه چيزي مي نويسم و تقديمش ميكنم به خودم كه هميشه آزار دارم  دلم مي خواد دنياي آدمها رو بشناسم تا دركشون كنم

پست بعدي انشاله !!!

خرمالو

عصر روز پاییزی بود آفتاب بی رمق پاییز زمینو گرم نمیکرد فقط بود که باشه

من و مامان آروم آروم از خونه راه افتادیم بطرف خونه مامان بزرگ

من با یه کت کلاه سفید و یه جفت چکمه قرمز

. مامان چادر مشکی شرمن براق بسر داشت

مامان به نظر من همیشه خوشگلترین زن دنیا بود

از خیابونا و کوچه ها گذشتیم

نمیدونستیم مامان بزرگ خونه نیست و بابا بزرگ تنهاس

زنگ در حیاط رو زدیم

صدای زنگ بلبلی تو حیاط پیچید

بابابزرگ آهسته آهسته از پله ها پایین اومد و درو باز کرد

همینقدر یادمه که بابابزرگ یه جلیقه بافتنی قهوه ایی با شلوار سورمه ایی به تن داشت و البته کلاه همیشگی و عینکش هم بود

با هم رفتیم از پله ها بالا

بابابزرگ انگار حالش خوب نبود

 

دراز کشیده بود کنار در

در یخچالو باز کرد

یه سبد خرمالو گذاشت جلوی ما

همسایه شون از درخت حیاطش چیده بود و براشون آورده بود

سبد رو گذاشت جلوی ما و خودش دوباره دراز کشید

یه ماه بعد...بابابزرگ دیگه نبود...رفته بود پیش خدا

بعد اون همه سال محاله خرمالو ببینم و لحظه لحظه ی اون روز بیادم نیاد....اون موقع هنوز مدرسه نمیرفتم... سال۶۷

پول شویی

شعبه شده کلمبیا

 

                             مهدی بیا مهدی بیا                

گلستان سعدی

همه کس عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال    تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد