عصر روز پاییزی بود آفتاب بی رمق پاییز زمینو گرم نمیکرد فقط بود که باشه

من و مامان آروم آروم از خونه راه افتادیم بطرف خونه مامان بزرگ

من با یه کت کلاه سفید و یه جفت چکمه قرمز

. مامان چادر مشکی شرمن براق بسر داشت

مامان به نظر من همیشه خوشگلترین زن دنیا بود

از خیابونا و کوچه ها گذشتیم

نمیدونستیم مامان بزرگ خونه نیست و بابا بزرگ تنهاس

زنگ در حیاط رو زدیم

صدای زنگ بلبلی تو حیاط پیچید

بابابزرگ آهسته آهسته از پله ها پایین اومد و درو باز کرد

همینقدر یادمه که بابابزرگ یه جلیقه بافتنی قهوه ایی با شلوار سورمه ایی به تن داشت و البته کلاه همیشگی و عینکش هم بود

با هم رفتیم از پله ها بالا

بابابزرگ انگار حالش خوب نبود

 

دراز کشیده بود کنار در

در یخچالو باز کرد

یه سبد خرمالو گذاشت جلوی ما

همسایه شون از درخت حیاطش چیده بود و براشون آورده بود

سبد رو گذاشت جلوی ما و خودش دوباره دراز کشید

یه ماه بعد...بابابزرگ دیگه نبود...رفته بود پیش خدا

بعد اون همه سال محاله خرمالو ببینم و لحظه لحظه ی اون روز بیادم نیاد....اون موقع هنوز مدرسه نمیرفتم... سال۶۷