اولین روز مادر

روز مادر

الی ازم پرسید حست نسبت به دخترت چیه

فکر کردم

تاحالا کسی ازم نپرسیده بود

بعد از اون دیگه هیچی از خدا نمیخوام

هرچی بده ممنونشم

نده هم ممنونشم

اما ماهکم تنها چیزی بود که از خدا

واقعا خواستم

...

روز مادر

به گنزالس گفتم

روز پدر

درک میکنی این حس منو

 

ماهکی سرو قد و سیم تن و لاله رخ است

 

ماه کی نوش لب و ناربر و جعد رو است؟!

لباب الالباب ج2ص58

از نام های ایرانی چنانکه در صدر اسلام نام حاکم اصطخر فارس بود و وقتی ابوموسی اشعری به فارس آمد و قصد اصطخر فارس کرد در سال28 هجرت، در آن وقت ماهک پادشاه اصطخر بود

یادداشت به خط مرحوم دهخدا از فارسنامه ی ابن بلخی ص116

خوب روی کوچک،معشوقک زیبا روی، ک پسوند تصغیر نیست بلکه پسوند تحبیب است به معنای خوب روی دوست داشتنی  و زیبا روی محبوب

لغت نامه ی دخدا

نام یکی از پادشاهان سکایی

سکاییان دسته ای از آریایی ها بودند که مردمی کوچ نشین و در شمال دریای خزر امروزی می زیستند

ماهک من حبه ی نور


گل سرخ و سپیدم کی میایی


بنفشه برگ بیدم کی میایی....

فردا آخرین سالگرد ازدواج 2 نفره ی منه با گنزالس. دو روزه هی ازم می پرسه چی برات بگیرم؟ چی دوست داری برات بگیرم؟ منم جواب نمی دادم طفره می رفتم

آخر دیشب میگه:خوب یک کلام بگو تو خودت کادویی!!! گفتم من اینو نمیگم! باید بالاخره یه چیزی بگیری واسم

اما من خودم برام خیلی سخته که برم براش خرید کنم چون با این هوای گرم و منم که این شکلی با این اضافه وزن اصلا نمیتونم برم بگردم بیرون واسه خرید

کادو من اینه که فردا دعوتش کردم یه رستوران گرون قیمت تو مرزداران. یه بارم پارسال رفته بودیم باهم. جای قشنگ و با کلاس و تقریبا گرونیه. حالا یه شبه دیگه .همیشه که سالگرد ازدواج آدم نیست

یه مانتوی خوگشلم نداشتم که تنم بشه و همه مانتوهام تنگم شدن. امروز اتفاقی رفتم پاساژ کنار شعبه و یه مانتو خفاشی خیلی خوگشل آبی مشکی از اونجا خریدم . میخوام فردا تیپ بزنم مارگارت تاچری !!!

 

غربالگری

گنزالس اومده دنبالم منو آورده خونه. ساعت 2 باید بریم غربالگری.این آخرین مرحله س.امروز ماهک رو 4 بعدی می بینم! ببینم نسبت به 2 ماه پیش بزرگ شده یا نه

دی ماه بدنیا میاد. دونه ی برف منه! واسش کلی بافتنی بافتم. رنگ و وارنگ از همه رنگ

امتحانام هقته پیش تموم شد. ترم جدید فقط پروژه کارورزی دارم با تربیت بدنی و قرآن. هر روز گنزالس میومد شعبه دنبالم،سر ظهر،منو می رسوند دانشگاه امتحانمو میدادم بعد میاورد خونه. دوباره جزوه و درس و فرداش دوباره امتحان. شکمم عین ایربگ ماشین نمیذاشت دولا شم روی کتاب و جزوه.می نشستم رو زمین چون پاهام باد میکرد از بس تو شعبه پشت میز می نشستم. تو خونه دیگه رو زمین می نشستم جزوه رو می ذاشتم رو پام تا بتونم درس بخونم.حالا خدا رو شکر که تموم شد. پاهام عین پاهای پینوکیو شده. خپل شده. یه کفش روباز خریدم 2شماره از پام بزرگتر. با اینکه کفش روباز تو شعبه ممنوعه اما اینارو میپوشم که پام بیش از این باد نکنه

گنزالس که قبلنا دست به آشپزی نمیزد الان دیگه کدبانویی شده واسه خودش. ترشی برام انداخته! دیشبم ماهی سرخ میکرد به چه خوشمزگی

گنزالس از خواب پاشد میگه پاشو دیر میشه.من دیگه رفتم

 

ماه فروزنده چو پنهان شود

شب پره بازیگر میدان شود

یا

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

دنیا رو ببین چه پیسه

خرچسونه رئیسه 

 

 

 

مادر  با یک دست گهواره

 

و با دست دیگر

 

 

دنیا را تکان می دهد

عاقبت در یک شب از شبهای دور

کودک من پا به دنیا می نهد

ان زمان بر من خدای مهربان

نام شورانگیز "مادر" می نهد

آن زمان طفل قشنگم بی خیال

در میان بسترش خوابیده است

بوی او چون عطر پاک یاس ها

در مشام جان من پیچیده است

آن زمان دیگر وجودم مو به مو

بسته با هستی طفلم میشود

آن زمان در هر رگ من جای خون

مهر او در تار و پودم می شود

می فشارم پیکرش را در برم

گویمش چشمان خود را باز کن

همچو عشق پاک من جاوید باش

در کنارم زندگی آغاز کن

 


حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید:

بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.

وزیر سر در گریبان به خانه رفت .

وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟

- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟

- آفرین غلام دانا.

- خدا چه میپوشد؟

- رازها و گناه های بندگانش را

- مرحبا ای غلام

وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد

ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

- چه کاری ؟

- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به

درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.

وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند

پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟

و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام

و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد

 اسير جهالت و قدرت طلبي و تعصب  بشريت شدن و  اين همه مدعي اما هيچ كس نيست كه بتونه جواز آزاديشون رو بگيره....خداي من پس تو كجايي؟؟