روز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه بود. ابان ماه بود و هوا خیلی خیلی زود سرد شده بود. قرار گذاشته بودیم توی پارک لاله. عصری بود.من و زوزو و بچه ها و باباشون با سعادتمندی و بچه هاش همگی با ماشین رفته بودیم سر قرار. دور و بر پارک لاله میچرخیدیم که دیدیمش. قیافه ش و لباسش که اتفاقا سعی کرده بود خیلی هم امروزی باشه کاملا نشون می داد که بچه شهرستانه..یه کاپشن شلوار لی آبی روشن که روی زانوهاش زاپ داشت با یه کیف سامسونت و چهره یی که نشون می داد خیلی از این دیدار خوشحاله و به خودش وعده ی صد در صد داده ...این ور و اون ور رو نگاه میکردو دنبال ما میگشت

من ولی اصلا برام صددرصد نبود . اومده بودیم باهم حرف بزنیم تا اگه درصدی موافقت حاصل کردیم اونوقت خانوادش از شهرستان بیان...الان که یادم می افته میبینم چه زود گذشت! اون روز من از سرما میلرزیدم و دندونام میخورد به هم... چه زود گذشت!

یادم میاد به خدا گفتم به حق همین روز عزیز اگه تو صلاح میدونی بشه و اگه نمیدونی نشه...وخدا حتما صلاح نمیدونست که نشد...یعنی تو شرایطی که همه چیز اوکی شده بود و خانواده ش هم اومده بودن و همه قرارمدارها هم گذاشته شده بود فهمیدیم که آقا مهندس کارش ممکنه بین شهرهای مختلف جابجا هم بشه و سه سال یه بار محل کارش بین شهرهای مختلف تغییر میکنه...

شبی که تلفنی بهش گفتم نه رو هیچوقت یادم نمیره...خیلی گریه کردم...خیال کردم نکنه بهش ظلم میکنم که میگم نه...اما دیدم این نه لازمه چون بعدا به مشکل برمیخورم...من شهرستان برو نبودم...خوشحالم که اون زمان منطقی فکر کردم

امشب شب ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه ست و من باخبر شدم که اون هنوز مجرده...سعادتمندی به زوزو اس داده که:

امشب شب ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه س و من به یاد اون روزی ام که با خواهر شما رفتیم برای صحبت با اون آقا 

 

از خدا میخوام اونم هرچه سریعتر ازدواج کنه

 

راستی این پارک لاله هم با من داستان زیاد داره ...بعدا میگم

 

پ.ن : ماشین خریدم.رزالی برام پیدا کرد. همیشه دوست داشتم ماشینم رنگش خاص باشه.همینم شد.  ممنونم رزالی . شیرینیت محفوظه