پیرمرد دستاش می لرزید. صداش هم همینطور. از دست خطش و امضاش مشخص بود تحصیلکرده س. لااقل فکر کنم دیپلمی داشت. اومده بود باجه کلر هی از همکارم سوال میکرد و اون بنده خدا هم هی راهنمایی میکرد و آخرشم گفت بشینید تا شماره تون اعلام شه.

نیم ساعتی گذشت که همکارم گفت: باربارا اون پیرمرد رو می بینی اونجا نشسته؟ شماره ش گذشته، شما هم شماره شو خوندي اما حواسش نيست. ميشه كارشو انجام بدي؟ گفتم آره گلم صداش كن

با خودم گفتم اگه صداشم نكنم باز هم مياد باجه خودم چون كلا هركي شمارش رد ميشه نميدونم چي تو قيافه ي من مي بينه كه مياد باجه ي من. همه شون سر جهازي خودمن

خلاصه آقاي پير اومد بالاي باجم. يه چك داشت ميخاست سپرده ش كنه.بهش گفتم پدرم مي توني چكو پشت نويسي كني؟

 

با صداي مطمئني گفت: بله و سريع پشت نويسي كرد(اينجا بود كه فهميدم تحصيلكرده س)

كارش كه تموم شد يدفعه صداش لرزيد اشك تو چشماش جمع شد گفت:دخترم تو بيمارستانه، مريضي بدي داره. الان كه اونجا نشسته بودم بهم زنگ زدن گفتن حالش وخيمه ...واسه همين بود كه يادم رفت شماره گرفتم....

واي خدايا.....گفتم انشالله خدا سلامتي بده...تشكر كرد و با اشك توي چشم رفت....

خداي من ما بچه ها انگار نمي تونيم باور كنيم پدرها چقدر دلسوز ما هستن...فكر ميكنيم فقط مادرها هستن كه برامون دل مي سوزونن...پيرمرد با گريه از باجم رفت...

امروز داشتم كپي شناسنامه ش رو نگاه مي كردم...همشهري باباي خودم بود

شايد خيلي خودخواهانه باشه اما هميشه از خدا خواستم قبل از همه ي عزيزام ، منو ببره

 

وقتي به پيرمرد گفتم خدا انشاله سلامتي بده فهميدم خيلي خيلي بچه شو دوست داشته چون در جوابم گفت: خدا بچه هاتو نگه داره